علي كيانعلي كيان، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

علی كيان سوری

آتلیه عکاسی

زندگی من، یه روز مامان تصمیم گرفت از اونجایی که نه خیلی وقت داشتم و نه خیلی هنر عکاسی!!!  شما رو ببره به یه آتلیه عکاسی تا چند تا عکس خوشگل ازت داشته باشیم. یادم نمیره که اونروز بیشتر از ٢٠٠٠ بار اسمتو صدا میکردیم تا به سمت ما برگردی تا آقای عکاس بتونه عکسای خوبی ازت بگیره. شمام اونروز از یه عصا خوشت اومده بودو هیچ چیز غیر از اون ساکتت نمی کرد!! برای همین مجبور شدیم آقای عصا رو هم توی خیلی از عکسات داشته باشیم.     ...
14 بهمن 1392

کیان طوطی

عشق مامان دارم روزهای خیلی خوبی رو کنارت میگذرونم. الان یه ماهی میشه که مامان دیگه کارخونه نمیره و هر روز پیش گل پسرم میگذره. خیلی خوبه هم برای خودم هم برای شما .  مثل یه طوطی ماشاالله حرف میزنی و هر چی من و بابا میگیم تکرار میکنی و خودتم کلی حال میکنی. کلمه هایی که الان 2-3 روزه مدام تکرار میکنی : عالیه !!! سریعتر!!! بدبخت!!! سبز !!! آبی!!! بستس !!! بالا !!! سلام !!! نامی نو !!! ( تبلیغ تلویزیون) با خیلی از لغت های دیگه که از قبل بلد بودی مدل اتاقت هم من  بابا تغییر دادیم و شما دیگه یاد گرفتی از تختت بری بالا و بیای پایین و یاد گرفتی بیشتر با اسباب بازیات بازی کنی ، خدا رو شکر !!! اینم یه عکس که مامان ...
8 دی 1392

دوران ترک اعتیاد!!!!!!!!

عزیز دل مامان بالاخره دلم اومد و به خاطر خودت شما رو از شیر مامان خوردن ترک دادم، دیگه خیلی داشتی وابسته میشدی و شیر جای غذای اصلیتو گرفته بودو هر روز لاغرتر میشدی.     خیلی غصه خوردی پسرم از دست مامان هم خیلی عصبانی بودی اما خدا روشکر الان چند روز از این ماجرا میگذره و با این مسئله کم و بیش کنار اومدی.   ...
23 شهريور 1392

شکستن آینه توی سر پسر شیطون

وای که چه روزی بود کیانم روز 5 شنبه 92/05/24 بعد از این که مامان شما رو برد حموم و آوردو لباس تنت کرد از تخت اومدی پایین و حدود 2 متر با من فاصله داشتی و جلوی میز توالت مامان ایستاده بودی که نمیدونم چطوری آینه رو تکن دادی که یهو من برگشتم و دیدم آینه داره روی سرت میاد پایین، دویدم و آینه رو گرفتم ولی دیگه کار از کار گذشته بود و آینه توی سرت شکست!! انقدر اون روز اذیت شدیم که دوست ندارم جزییات بیشترشو برات تعریف کنم فقط میدونم خدا خیلی دوستمون داره که اتفاق خیلی بدی برات نیافتاد ، فقط سرت از دو جا خراش برداشت که اونم 7 تا بخیه خورد. آخه خیلی خیلی شیطون شدی و یک لحظه آروم نمیمونی، مثل بچگی های خودم همش دوست داری از یه جایی بالا بر...
13 شهريور 1392

خاطرات شمال محاله یادم بره

توی یه تعطیلات خدا رو شکر باز هم رفتیم مسافرت اونم شمال ، با دوستای مامان و بابا  حالا می خوام عکس های خوشگلتو که جاهای مختلف ازت گرفتم برات بزارم ویلای بابایی در حال خسارت زدن !   با مامان و بابا تو جنگل بسیار زیبا   جوجه خوری با اشتهااااااااااااااااااااااااااا   برسام کوچولو پسر خاله هانیه و عمو اشکان     و اما ............................... دریا وای که چه کردی وقتی اون همه آب و یکجا دیدی !!!! قابل کنترل نبودی       ساحل شنی   ...
12 شهريور 1392

ببر مامان

این لباس و عمه لیلا زحمت کشیدن از کیش برات آوردن، خیلی بامزه مدام میرفتی جلوی آینه و از خودت تعجب می کردی!!!        ...
12 شهريور 1392