آتلیه عکاسی
زندگی من، یه روز مامان تصمیم گرفت از اونجایی که نه خیلی وقت داشتم و نه خیلی هنر عکاسی!!! شما رو ببره به یه آتلیه عکاسی تا چند تا عکس خوشگل ازت داشته باشیم. یادم نمیره که اونروز بیشتر از ٢٠٠٠ بار اسمتو صدا میکردیم تا به سمت ما برگردی تا آقای عکاس بتونه عکسای خوبی ازت بگیره. شمام اونروز از یه عصا خوشت اومده بودو هیچ چیز غیر از اون ساکتت نمی کرد!! برای همین مجبور شدیم آقای عصا رو هم توی خیلی از عکسات داشته باشیم.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی