علي كيانعلي كيان، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

علی كيان سوری

ماشين سواري خونه ي بابايي

اين روزا وقتي مامان صبح ها ميره سركار شما رو ميبره خونه ماماني و بابايي و چون اونها هم خيلي دوست دارن و كلي هواتو دارن خيلي حال ميكني . از جمله كارايي كه بابايي حسن هر روز برات انجام ميده اينه كه تو رو ميذاره تو ماشينت و كل خونرو ميچرخونه ! شما هم به قول ماماني مثل يك لرد فرانسوي تكيه ميدي و پاي خوشگلت رو ميندازي رو فرمون و براي خودت ميري به گردش!!! گاهي از مواقع هم به بابايي اشاره مي كني كه ماشين رو بچرخونه ، بابايي هم برات ماشين رو برميگردونه تا تو بتوني از لحاظ فني چكش كني    ...
23 اسفند 1391

تولد 1 سالگی عشق مامان

شيرينم، مامان و بابا خيلي دوست داشتن براي تولد 1 سالگي شما و وجودت توي خونه ي ما يه تولد خييييييييييييييييييييلي بزرگ مي گرفتن اما از اونجايي كه واكسن زده بودي و حال ندار بودي و الان انقدر كوچولويي كه اين مراسم جز خستگي و اذيت شدن چيزي برات نداره تصميم گرفته شد كه اين مراسم براي 2 سالگي شما انجام بشه تا برات لذت بخش تر باشه. شب تولدت من و بابا و شما رفتيم خونه ماماني منيره و اونجا تولد گرفتيم فرداشم كه روز تولدت يعني 18/11/91 بود رفتيم خونه ماماني سهيلا. توي اين عكس دست هاي خوشگلتو زده بودي توي كيك و كلي داشتي حال مي كردي و ماهم كلي ذوق كه شما 1 ساله شدي.   ...
13 اسفند 1391

مراسم عزاداری امام حسین (ع)

مامانی آمنه برای سلامتی شما وقتی تو بیمارستان بودی نذر کرده یود که برای این مراسم لباس علی اصغر تن شما بکنیم و برای همین از کربلا برای شما این لباس اورد و ما هم تو این روز عزیز این لباس و تنت کردیم و رفتیم بیرون. خدا رو شکر که سالمی عزیز دل مامان. ...
11 اسفند 1391

پسر گردشگرم

عزیز دل مامانی از وقتی شما به دنیا اومدی خدا رو شکر ما خیلی موقعیت مسافرت برامون پیش اومدو فکر کنم تا حالا 6 بار با شما رفتیم شمال و رفتیم یزد، کاشان، ابیانه و یه هفته ام با عمو اشکان و خاله هانیه اینا رفتیم تبریز و ارومیه و کندوان و .... خلاصه که مسافرت کنار شما عزیزم خیلی برای ما شیرین بود ( البته کنار اذیت هایی که مامان و بابا رو تو ماشین میکردی و همش دوست داشتی بغل مامان باشی و اصلاً تو صندلیت نمی شستی!!!) اینم یه عکس ازشما کنار دریاچه نمک ارومیه ...
11 اسفند 1391

سابقه كار از 2 ماهگي !!!!

عزيز دل مادر، منم مثل خيلي از ماماناي ديگه هميشه دوست داشتم تو رو كنارم داشته باشم تا هم من از تو و هم تو از من آرامش بگيري ولي متاسفانه كار مامان تو كارخونه يه طوري بود كه نمي تونستم براي مدت زيادي مرخصي بگيرم و حضور نداشته باشم براي همين برات كنار اتاق خودم يه اتاق درست كرديم و بيشتر روزا چون خيلي كوچولو بودي با خودم مي بردمت سر كار. مي دونم شما كه هيچ وقت از اين موضوع چيزي يادت نمي مونه اما من هميشه دوست دارم شما رو يه طوري تربيت كنم كه بدوني هيچ كاري نشد نداره.     ...
6 اسفند 1391

آخ جون لباس ركابي

مامان هميشه تو عكساي ديگه وقتي ميديد پسرا لباس ركابي تنشونه  كلي قربون صدقه شون مي رفت براي همين تا تابستان رسيد مامان براي شمام همونجوري لباس خريد و زودي تنت كرد تا با هم بريم مهموني خونه خاله الناز. اينم يكي از عكساي خوشگل اون روزت!!! ...
6 اسفند 1391

کیانم ، مامان از خدا هیچ چیز جز سلامتی تو نمی خواد

نمی دونم روز تولد گل پسرم بهترين روز زندگيم بود يا بدترين!!! مامان از طرفي خيلي خوشحال بود كه بالاخره بعد از اين همه وقت تو رو ميبينه و ديگه ميتونه تو رو بغل بگيره ولي از طرفي بعد از كلي انتظار براي تو آغوش گرفتن شما براي من خبر آوردن كه خيلي سخت داري نفس ميكشي و لازمه كه ببرنت به بخش NICU . نمي دوني چقدر برات نگران بوديم و دعا مي كرديم. خلاصه كه عزيزم بعد از 20 روز تو بيمارستان بودن مرخص شدي و همگي رفتيم خونه ماماني منيره. خدايا خيلي دوست دارم ، پسرمو به تو مي سپرم تا آخر زندگيش.   ...
6 اسفند 1391

اولين 4دست و پا رفتن پسرم

يه اتفاق عجيببببببببب افتاد!!! شما هميشه دوست داشتي سينه خيز همه جاي خونه رو بري و برگردي و مامان خيلي خيلي دوست داشت كه 4 ذست و پا رفتنت رو ببينه و هر چي تلاتش ميكرديم فايده اي نداشت. اونروزي كه رفتيم آتليه چون پاهات لخت بود براي انداختن يكي از عكسا وقتي خواستي بياي طرف مامان ناخوداگاه 4 دست و پا رفتي!!! نمي دوني مامان چه ذوقي كرد اون موقع. ...
5 اسفند 1391